سلام دوستان ، صبحتون بخیر
دیشب مشکلی برای یکی از عزیزانم پیش اومده بود که سبب شد از حدودای نیمه شب تا ساعت حدود سه و نیم بریم بیمارستان.
چشمتون روز بد نبینه. مخصوصا امیدوارم سر و کارتون به بخش اورژانسش نیفته.
خدا صبر پرستارها و دکترهایی بده که شبانه روز اونجا هستن. مخصوصا خانم ها که مجبورن با وجود تمام صفات و خصلت های ریحانه بودنی که به قول پیامبر اکرم دارن، اما مدام شاهد صحنه هایی باشن که اصلا جالب نیست و دل آدمو به درد میاره.
تصور کنین دیشب توی بیمارستان چه خبر بود که حتی من قسیّ القلب هم ناراحت شدم! ناراحت شدم که یه پسر جوون مثل رخش داشت از درد کلیه مثل مارگزیده ها به خودش میپیچید و بلند بلند ناله میکرد و مدام تهوّع میکرد. یا مثلا یه دختر کوچولوی طفل معصوم اینقدر دست و پاهاش به صورت غیر ارادی میلرزید که بابا و مامانش دست و پاهوشو گرفته بودن که به خودش آسیب نزنه. و یا مثلا مادر یکی از بچه های پاسدار وسط مهمونی سرش خورده بوده به راه پله و افتاده بود زمین و توان حتی نگاه کردن هم نداشت و ...
بالاخره تا سِرُم بنده خدا تموم شد، یعنی حدود ساعت سه و نیم اومدیم خونه مادرم.
بعد از حدود 9 سال دیشب محله اسفریز ، خونه مادرم، یعنی جایی که بیست سال زندگی کردم خوابیدم. دیشب بسیار دلم گرفت و تمام خاطرات اون بیست سال پیش چشمم میگذشت. چقدر با خواهرام اذیت میکردیم. چقدر حرص مامانم در میاوردیم. چقدر شیشه و مهتابی شکوندیم. توی یه کف حیاط، چقدر فوتبال بازی کردیم تا توی کوچه پیش بچه های همسایه نریم. چقدر بادمجون خوم و لیمور خوردیم. چقدر کتابهای شریعتی و سروش و سهراب سپهری و علی صالحی و مظاهری و مطهری خوندیم و هیچی هم نشدیم. چقدر کلاس نقاشی رفتیم و از زیر کلاس خطاطی فرار میکردیم. چقدر از کوچه پیر شبیب و خیابون بهارستان رفتیم مدرسه راهنمایی شهید سلیمی و دبیرستان امام خمینی. چقدر دم در نونوایی خیابون بهارستان معطل میشدیم و از بزرگترین آرزوهام این بود که از شرّ صف های نونوایی نجات پیدا کنم. خلاصه یاد همش بخیر.
کاش یه کم دنیا اینقدر بی رحم نبود و یه کم لذت های کوچیکمون را ازمون نمیگرفت.
مهمون اومد
دارن صدام میزنن
باید برم
فعلا